نوشته شده توسط : احسان

 

 

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

 


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستان های کوتاه عشقی , ,
:: بازدید از این مطلب : 838
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , ,
:: بازدید از این مطلب : 998
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

نویسنده و کارگردان: فرهاد مجدآبادی
بازیگران: احمد نیک آذر، کمال حسینی، مهرداد هدایتی
همزمان با هفتادمین سالگرد زنده نام، دکتر غلام حسین ساعدی، در کلن، نمایشی روی صحنه آمد. نمایشی که در نمایشی دیگر می آمیخت.
گو که نقد هر کار فرهنگی ای که در تبعید بر گزار می شود، ویژگی خاص خودش را دارد ـ که البته مفهمومش این نیست که باید بدون برو برگرد درجه ی بالایی هم داشته باشد ـ اما این یکی، چند نقطه ی قوت قابل باز نگری، باز گویی و یاد آوری دارد.

 

از دو زاویه ی متعارف نقد، به نمایش وارد می شویم:

داستان و اجرا.

چرا که این هر دو، یکی نیستند، و تنها در بهترین شکل حضور خود، می توانند یکی باشند.

داستان زندگی یک انسان ایرانی است که زندگی در غربت را تحمل می کند؛ خوش قیافه نیست؛ در سن و سالی هم نیست که دست و بالش باز باشد و راهش به هر سو که بچرخد، هموار. از نظر مالی زیر فشار است و از نظر شغلی، با وجودی که راههای گوناگونی را آزموده است، نا موفق و در هم شکسته. با این وجود، انسانی است که تن به تسلیم نداده است.

راه چاره می جوید.

یکباره، فکری به سرش می زند. فکری که شادش می کند. به همین دلیل، می رود سراغ کسی که قبولش دارد. سراغ یک روشنفکر سیاسی یا سیاسی کار تبعیدی ؛ سراغ کمال حسینی، با نام نادر، در نمایش.

پرده ی اول نمایش، با ورود این انسان به حریم آن روشنفکر شروع می شود.


ادامه دارد.......



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , ,
:: بازدید از این مطلب : 913
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد